سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که میان فرزندانتان به عدالت رفتار کنید. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :54
بازدید دیروز :47
کل بازدید :316123
تعداد کل یاداشته ها : 117
103/9/5
8:38 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
محمد رضا آقابیگی[226]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
سروهای سرافراز (( همیشه با تو )) هو اللطیف مبادا روی لاله ها پا گذاریم خانه متروک همسفرمهتاب امٌل عروج .: شهر عشق :. بانک مقاله آدمک ها شاهراه اندیشه آرمان(بازگشتی دوباره) به نام وجود باوجودی که وجودبی وجودم عشق الهی: نگاه به دین با عینک عشق و عاشقی از قرآن بپرس Ask quran نگاه مشرقی دوستان همدم دربدران سکوت عشق ذخیره خدا آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام مذهب عشق مذهبی عدل الهی Divine Justice پرتگاه ناگفته های آبجی کوچیکه عاشق دلباخته وبلاگ رسمی کتایون پیام محبت شناخت اراء و افکار ضالّه همسفر عشق شمیم یار... نافذ فصل سکوت من گذشته من گل نرگس Narcissus طلسم شدگان مـن او چاپی دوم خانه اطلاعات به وسعت دنیا به وسعت دنیا خاطرات یک زندگی یه دل خسته یک کلام حرف خودمونی .:(( به یاد رضا )):. دختـــــر غربتـــی دنیای واقعی اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار از یک روحانی دختر ی با کو له‏با ر ی ا ز ا مید عاشقانه های گودزیلا بی سرزمین تر از باد یه پرستویی که قلبش شکسته خلوت تنهایی زیبایی سایه خداوند بر کهکشانهاست ساقیا قدحی ریز که ما باده پرستیم ::. یاغی ترین .:: وبلاگ ایران اسلام دوست عزیز سلام داستان و راه های توحید جویان بزرگ تا.............شقایق او برای دم هر ثانیه ام رحمتی بود عظیم! گل ارکیده زیر درخت گل خدای که به ما لبخند میزند باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه باورم کن کوچولوها مانا کوثر چهاردیواری توهم یک عشق....... چاه بانک اس ام اس و جوک سیب سایت تخصصی گوشی موبایل عطش کلبه احزان سایت ویژه یک جالب برای دیدن فلش ایمل ریاست کانون رشد (سیروس دولت پور) باشگاه اندیشه سایت خبری سایت تکچین سایت مخ زن آموزش زبان انگلیسی سایت سیامک انصاری (کیانوش) سایت شبهای برره بید جیگر موزیک آموزش رایانه و مهارت icdl به زبان فارسی دایره المعارف فارسی آدرسهای اینترنت سایت زن روز (ویژه خانم ها - مد لباس ) محاسبه طول عمر (به روش کاملا پزشکی ) کاریکاتور بازیگران سینمای ایران سایت مهران مدیری شقایق دهقان (گل یاسمن بانو) سایت مناجات وبلاگ رییس جمهور (آقای محمود احمدی نژاد) پیوند به سایتهای دولتی سایت عمو پورنگ دوربین نت (آرشیو عکس) کسب در آمد و جوک و sms سایت کانون فرهنگی و تربیتی رشد لحظه‏ی دیدار بازار شپش فروشها خدا بود و دیگر هیچ نبود...!!! برای تو چرا و چگونه...؟؟؟ کویر خیال سکوت :.: : نماز،یک هدیه الهی :.: : تا شکوفه ی عشق اینک از حال به آینده پلی باید زد....... وبلاگ تفریحی Fashens چشم انداری بر ژاپن من نگاشت سایت پاسخگو (سئوالات شرعی ) حنانه خواهر سیب مخمل افتاب حقیقت هنرهای رزمی وبلاگ کانون رشد ناحیه 3 کرج

                                                         آنها که دوباره زنده شدند


    
    
    
    داستانی که می‌خوانید واقعی و بر پایه حقیقت است. فقط خدا می‌داند چرا این اتفاق برای من افتاد و چرا من انتخاب شدم تا شاهد لطف و عشق خدا باشم.


    
    من در کانادا متولد شدم. در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم و از آن پس دایی و زن دایی‌ام مرا مثل فرزندان خودشان بزرگ کردند. آنها همسایه‌ای به نام خانم و آقای بروک داشتند. چند سال بعد خانم بروک به شدت بیمار شد و پزشکان توصیه کردند تغییر آب‌ و هوا برای او خوب است. به همین خاطر آنها جلای وطن کردند و به پورتلند در ایالت اورگون رفتند. مدتی بعد شنیدیم که آنها افراد مومنی شده‌اند و هر شب به کلیسا می‌روند چون خانم بروک به خاطر نذر و نیاز درمان شده بود. کنجکاو شده بودم. من چندان تمایلات مذهبی نداشتم به همین خاطر یک روز تصمیم گرفتم پیش آنها بروم و ببینم چه خبر شده است. فکر می‌کنم این خدا بود که می‌خواست راه درست را به من نشان دهد و مرا در این مسیر قرار داد. خانم و آقای بروک خیلی چیزها برایم تعریف کردند ولی من قانع نشدم اما ناگهان همان‌جا کاری برایم پیدا شد و من به عنوان دستیار مهندس در یک آسیاب آبی مشغول به کار شدم.
    روز اول جولای سال 1924 اولین روز کاری من بود. ساعت، یک و نیم بعدازظهر را نشان می‌داد. ما داشتیم چند میله آسیاب را اره می‌کردیم. این میله‌ها در فاصله هفده هجده متری بر فراز رودخانه بودند و کمی پایین‌تر، رودخانه به یک دریاچه منتهی می‌شد. ناگهان من از بالای آسیاب افتادم. در مسیر سقوط، بدنم با چندین میله برخورد کرد و در انتها به رودخانه افتادم و آب مرا به دریاچه برد. وقتی سرانجام کارگران مرا پیدا کردند چهل و پنج دقیقه از سقوط من گذشته بود اتفاقاتی که می‌خوانید در همان چهل و پنج دقیقه افتاد. من در این دنیا مردم ولی در دنیای دیگری زنده بودم. هیچ زمانی هدر نرفت و من در آن چهل و پنج دقیقه بیشتر از تمام عمرم در این دنیا آموختم. یادم می‌آید که از داربست پایین افتادم و بعد... در برابر اقیانوسی از آتش ایستاده بودم. این وحشتناک‌ترین و مهیب‌ترین تصویری است که هرکس ممکن است به چشم ببیند. در کنار آن آتش آبی‌سوزان که زبانه می‌کشید و می‌چرخید ایستاده بودم. تا چشم کار می‌کرد همان بود. دریاچه‌ای از آتش. هیچ‌کس در آن نبود. افرادی را که می‌شناختم و می‌دانستم مرده‌اند در آن جا دیدم. یکی عمویم بود که وقتی سیزده سال داشتم از مصرف بیش از حد مواد مرد. دیگری پسری بود که در دوران مدرسه در اثر سرطان آرواره از دنیا رفت. او دو سال از من بزرگ‌تر بود. ما یکدیگر را شناختیم ولی با هم حرف نزدیم. آنها هم مثل من مبهوت آن آتش عظیم شده بودند. مثل این‌که نمی‌توانستند آنچه را که می‌دیدند باور کنند. چهره‌هایشان حکایت از گیجی و سردرگمی داشت. آن صحنه اصلا با کلمات زمینی قابل توصیف نیست تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که ما شاهد عینی روز قیامت بودیم. راهی برای فرار نبود. زندانی بود که امیدی برای خروج از آن نداشتیم مگر این‌که نیرویی الهی پادرمیانی می‌کرد. با خود گفتم: «اگر می‌دانستم چنین روزی هست هر کاری می‌کردم که از آن خلاص شوم ولی حیف...» در همان وقت فرشته‌ای را دیدم که به سوی ما می‌آمد. فورا او را شناختم. او چهره ای محکم، مهربان و پرعطوفت داشت. از هیچ چیز نمی‌ترسید. امید بزرگی در دلم رخنه کرد. دانستم او تنها کسی است که می‌تواند منجی من باشد. با خود گفتم: «اگر فقط به سوی من بیاید و نگاهی به من بیندازد، مرا رها خواهد ساخت. او می‌داند چه کار کند.» او به جلو قدم برمی‌داشت ولی به من نگاه نمی‌کرد. ناگهان درست قبل از آن‌که از کنارم بگذرد برگشت و نگاه عمیقی به من افکند و همان یک نگاه کافی بود. یک ثانیه بعد من برگشته بودم. روحم وارد بدنم شد. می‌توانستم صدای دعاهای خانم بروک را بشنوم و بالاخره چشمانم را باز کردم.
    
    
    پم و تجربه‌ای رویایی
    
    داستان زیر در شماره ماه آگوست سال 2003 در نشریه «ریدرز دایجست» به چاپ رسید. مورد «پم» موردی است که تمام قوانین را کنار می‌زند و نشان می‌دهد دلایل شیمیایی و فیزیکی همیشه هم قطعی عمل نمی‌کنند. هر انسان متفکری با خواندن داستان پم و داستان‌هایی از این قبیل به این نکته می‌رسد که روح «شناختی» است و حتی مرگ هم پایان راه آن نیست.
    «پم رینولدز» 35 ساله و مادر سه فرزند در تابستان سال 1991 به خاطر تورم خطرناکی در مغز روی تخت جراحی دراز کشیده بود. دکتر «رابرت اسپتزلر» رییس «انستیتوی اعصاب بارو در «فونیکس» روی مغز او کار می‌کرد و چندین دستگاه حساس، علائم حیاتی او را کنترل می‌کردند. چشمان پم با چسب بسته شده و او کاملا بی‌هوش بود. کمی بعد از این‌که دکتر «اسپتزلر» اره جراحی را روشن کرد تا جمجمه او را سوراخ کند، پم خود را خارج از جسمش و بر فراز تخت، شناور یافت.
    او از بالای شانه‌های جراح تمام مدت بدن بی‌حرکت خود را می‌دید. پم از همان بالا می‌دید که دکتر جراح با اره‌ای که او فکر می‌کرد مسواک برقی است روی جمجمه‌اش کار می‌کند و بعدها تمام آن اتفاقات و گفتگوهای داخل اتاق عمل را موبه‌مو تعریف کرد. کمی پس از آغاز عمل جراحی، دکتر «اسپتزلر» گفت که خون بدن پم کم شده است و وضعیت او بحرانی و خطرناک است. همان وقت بود که تمام دستگاه‌ها اعلام کردند پم مرده است و هیچ علائم حیاتی ندارد.
    پم از اتاق جراحی خارج شد و خود را در آستانه تونلی مشاهده کرد که انتهای آن می‌درخشید. در پایان این تونل پم فامیل‌ها و دوستانش را دید که در انتظار او هستند. تمام آنها را می‌شناخت همان عزیزانی بودند که زمانی تک تک آنها را از دست داده بود و در فراق آنها گریسته بود. در میان این دوستان و آشنایان مادربزرگش را دید. مادربزرگی که او را می‌پرستید و مرگ او برایش از همه سخت‌تر بود. از دیدن آنها از شادی لبریز شد. مادربزرگ چهره بشاشی داشت. انگار جوان شده بود. تمام نگرانی‌ها و ناراحتی‌ها از جان پم رخت بربستند و او یک آن آرامش غیرمنتظره‌ای را تجربه ‌کرد. دوست داشت تا ابد در آن‌جا بماند. عمویش را دید. عمو به طرف پم آمد و در نگاه عمیقش به او فهماند که باید برگردد. پم علاقه‌ای به این کار نداشت. از بودن در میان آنها لذت می‌برد ولی ‌گویی چاره‌ای نبود. باید برمی‌گشت و برگشت. بازگشت دوباره برای پم احساسی خاص و دردآلود به همراه داشت. انگار ناگهان او را به استخری از یخ انداخته باشند

منبع : ksabz


86/6/22::: 11:14 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام دوستان با دو مطلب جدید و جذاب در خدمت شما هستم
+ سلام دوستان با دو مقاله جدید در خدمتم سر بزنید دست خالی برنمی گردید
+ سلام دوستان اگر دوست دارید در مورد سریال جومونگ اطلاعاتی بیشتر بدانید به وبلاگم سر بزنید دست خالی برنمی گردید